Donnerstag, 27. Mai 2010

یکسال است که در اتاقکی با کور سویی نور که نامش را ایران گذاشته ام ، محبوسم ! کمکم کنید


آری درست یکسال پیش بود که به امید تغییر و جایی بهتر از آنچه بود ! بپا خواستیم ، دوستان همه بودند سهراب ، ندا ،فرزاد ، مجید و چندتایی دیگر ! روزها بنوعی و شبها به نوعی دیگر ، در مقابل میدیدیم اندکی اندک را که به شکست خود در مقابل ما مطمئن ! ولی به بودنشان هم مطمئن ! در نگاه اول میگفتی ، رقیب ولو کوچک ولی رقیب است ، ولی ما هر روز بیشتراز دیروز و آنها هر روز امیدوارتر به پیروزی ! تا اینکه آن روزکه برای ما مبارک و برای آنها"" که حال به اویی رسیده بودند ! "" نحس ونامیمون رسید ، همه چیز خوب پیش میرفت و غره ! از آنچه که با هیچ چیز ، همه چیز داشتیم ، حضوری بس شگفت آور و حال بعد از آنروز هنوز ، مو بر اندامم راست میشود که چگونه ما توانستیم فعل خواستن را صرف کنیم و چطور او توانست آن فعل را با تغییر حرفی به دروغی بزرگ تبدیل سازد و آن فعل این بود:"بردیم" و او آمد با پاک کنی در دست و "ی" آن را پاک کرد که :"بردم" آری از آنروز من در این اتاقک حبسم و دوستانم که تحمل بودن در این اتاقک برایشان دیگر امکان نداشت ، یا رفتن و یا شاید در اتاقکی دیگر محبوسند ، ما در این یکسال به اندازه سی سال دیدیم و به اندازه سی سال بر پدرانمان لعنت ! چرا که در این یکسال فهمیدیم که سی سال پدران ما گول خوردند و دروغ را پذیرفتند !! یکسال است اوبه بچه های آن پدران توهین میکند او گفت ما خس و خاشاکیم ! او گفت که ما دروغگو هستیم !و او برنده این کارزار! او گفت بروید خانه تا نزدمتون ! او گفت من گفتم ولی شما هستید ! او گفت بروید زندان ! در زندان گفت ، بدنبال چه آمدی؟ گفتم یک سوال! او گفت در اینجا ما میپرسیم ! او گفت و ما نشنیدیم و بدنبال یک سوال " که رای من کجاست" او گفت اینجا میگیری زما چیزی ! ولی نه جواب!
آری یکسال است که او هر روز میگوید و ما گوش نمیکنیم ! و هر روز دوستانم کمتر و کمتر میشوند ! و حال در این اتاقک سرد وتاریک با کور سویی به نازکیه آن علامت تعجب که یکسالی است بر مغز و جسم و روحم نقش بسته ! به روشنایی فکر میکنم و به امید روزی که کسی این نوشته را پیدا کند و مرا نجات دهد ! آری من در اتاقکم ایران چشم براه شما دوخته ام ، نجاتم دهید